ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

فرشته آسمونی

عشق زندایی به دنیا اومد

سلام امیررضا جون و دوستای گلم بالاخره انتظار به پایان رسید عشق زندایی به دنیا اومد شنبه بعد از ظهر ساعت 1:50 فاطمه کوچولوی ما به دنیا اومد حمیده جون قدم نو رسیده مبارک.........زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه........ الهی خودم تهنا تهنا فداش بشم اینم دتر طلای ما   ...
30 تير 1393

شبهای قدر

سلام به امیررضای مامان و دوستای گلم شبهای قدر نزدیک شد...... شبهایی که شاه نجف تو اولین شبش ضربت میخوره...... شبهایی که شب دومش با شهادت حیدر کرار همراه هست...... شبهایی که شب سومش مصادفه با شب سوم امیر المومنین....... حکمت این سه شب و همراه بودن هر کدام با حضرت علی چیست؟ شاید............شاید..... این باشد که در هر زمان ما رو به یاد امام زمان خود بیندازد......... امامی که این روزها در پس پرده غیبت هست و ما در دنیای خود غرقیم....... امامی که هم ما منتظر اوییم هم او منتظر ما...... منتظر خوب شدنمان ...... منتظر اینکه یه روزی دست از گناه برداریم و بیشتر به سمتش بریم و بیشتر برای فرجش دعا کنیم.........
24 تير 1393

این چند وقت

سلام به امیررضای گلم همه دوستای خوبم امروز چهاردهم ماه مبارک رمضان هست.......چهارده روز از این ماه مبارک گذشت هیچ استفاده ای نکردم ایشالله بتونم از روزهای باقی مونده بهتر استفاده کنم... این چند روز ما روزمرگی های خودمون رو داشتیم با این جتگلی پسر سرگرم بودیم...... صبح مامانی و امیررضا معمولا تا ساعت 10 الی 10.5 خواب تشریف داشتن در صورتی که بابای زحمتکش امیررضا صبح زود میره سر کار دنبال یه لقمه نون حلال.....پسری بعد از صرف صبحانه مشغول بازی میشه تا باباییش اگه شیفت نبود بیاد خونه و تا وارد خونه شد اقا امیررضا اماده و به باباجون میگه: بریم بابایی در جوابش میگه: کجا پسری؟ پسری: مسجد بابایی: برا چی؟ پسری:نماز وبا همدیگه م...
21 تير 1393

ماه میهمانی خدا

سلام به گل پسرم و دوستای گلم حلول ماه مبارک رمضان ماهی که مهمان خدا هستیم بر شما مبارک اولین خاطره امیررضا از اولین روز ماه مبارک: دیروز اولین روز بود و پسری به همراه باباجونش رفت مسجد برا نماز ظهر بابایی امیررضا داشت دعای ماه مبارک رو میخوند( بابایی امیررضا تو ماه مبارک معمولا خوندن دعاهای بعد نماز و... به عهده ایشون هست)که پسری از اون پشت صدای باباجونش رو تشخیص داد و شروع کرد به باباجون بابایی گفتن......در این لحظه چهره بابایی امیررضا دیدن داشت به قول خودش خوب شد آخر دعا متوجه شد وگرنه نمیتونستم ادامه بدم فکر کنم امسال با پسری خاطرات از این دست زیاد داشته باش...
9 تير 1393
1